وفور نعمت که میگن همینه دیگه...... یعنی هی سپیده رو ببینی هی تو وبلاگت پست بذاری.... .بهتر از این نمیشه.... امروزم رفتم پیش سپیده به خاطره هیچی... .ولی خداوکیلی تمام کائنات زمین میگفتن نرو.. .یه اتفاقایی افتاد که تا اون آخرین لحظه نمی دونستم میتونم برم یا نه اما بازم عزمم رو جزم کردم و یه یا علی و سریع حاضر شدم....رفتم جلو در سپیده اینا.....تا اون بیاد پایین کلی کاره قشنگ قشنگ انجام دادم.... .چه رویایی بود اون لحظه که رفتم تو جوب... البته من نه ها ،ماشین.... .پیاده شدم هرچی بیشتر نگاه کردم بیشتر بغضم گرفت... یکم دیگه میرفتم عقب لاستیک عقبم تو جوب بود....وای ی ی خدا چه بدشانسی ای...اون از عینک....اون از بدحالی امروز.....اونم از این.....سپیده اومد پایین ....شاد و شنگول.... منم همون اول، دورا دور یه لبخند نثارش کردم... بنده خدا اومد درو باز کرد و نشست....اما من برخلاف همیشه به فکر چیز دیگه بودم....
سپیده:خوبی؟
زینب: سپیده بیرون رو دیدی؟
سپیده :نه چی شده؟
زینب: لاستیک جلو رفته تو جوب
سپیده:
چند دقیقه ای محزون بودم اما بعد از رسیدن اون چن تا افغانی حالم خوب شد....
افغانی ها: خانوم ما بلند میکنیم شما گاز بده و فرمون و کج کن.
من:اکی ی ی ی ی !
بالاخره بعد از یکم تلاش اومد بیرون...... سپیده سوار شد و رفتیم....اولش یکم ارور دادم،از نظر روحی هم خوب نبودم....اما یکم که گذشت خیلی بهتر شدم.....
موتوری:خانوم تازه گواهینامه گرفتی؟
موتوری:خانم ماشین واسه باباته یا واسه مامانته؟
سپیده :ماله شوهرشه....
وای ی ی ی خدا،از دست این دختر.....
رفتیم و رفتیم... .درسته کار خاصی انجام ندادیم و فقط می رفتیم ولی برای شروع خیلی خوب بود... دقیقا نمی دونم چقدر تو خیابونا گشتیم اما آخرش برگشتیم جلو در سپیده اینا و مشغول گفتگو بودیم.....ساعت تقریبا 5:40 بود که با هم خداحافظی کردیمو من به سمت خونه حرکت کردم.....وقتی رسیدم یه استراحت کوچیک و دوباره با مادربزرگم رفتیم دور دور....یکم خرید کردیم ، کلی دوست و آشنا دیدیم و برگشتیم خونه.......
از اینکه ساعاتی از امروز رو در کنار سپیده گذروندم خیلی خوشحال بودم..... باورکردنی نبود...به قول دوستمون عاطفه،ما گاهی اوقات یه تصمیم هایی میگیریم که عجیب غریبه....یا همون وفور نعمت ناخواسته بگم بهتره....
خلاصه خیلی خوب بود...خدا قسمت کنه بازم از این نعمت ها...
نظرات شما عزیزان:
|